سالها پيش وقتي من كلاس دوم ابتدايي بودم همراه مادرم براي مدّتي به خانه ي پدربزرگم كه در روستا زندگي مي كردند رفته بوديم. من مي خواستم براي اولين بار روزه ي كامل بگيرم. آن روز وضع خوبي داشتم و نه گشنگي و نه تشنگي مرا آزار نمي داد.


بي خيال بودم و داشتم با دوستانم بازي مي كردم كه يكي از فاميل هاي پدربزرگم با يك سبد گلابي هاي تازه و خوشمزه از باغشان بر مي گشت. از كنار ما بچّه ها كه رد شد به من و دوستانم گلابي داد من هم بدون معطلي گاز بزرگ و آبداري به گلابي زدم كه ناگهان يادم آمد روزه بودم آن هم روزه ي كامل نه كلّه گنجشكي.


پيش مادرم رفتم و داستان را برايش تعريف كردم و با ناراحتي پرسيدم: روزه ام باطل شده؟


مادرم لبخندي زد و گفت: نه دخترم روزه ات باطل نشده تازه ثواب هم كرده اي چون تو در حين خوردن گلابي به ياد آوردي كه روزه هستي و گلابي را نخوردي. خوب حالا برو و بازي كن كه تا افطار كمي مانده است.


با خوشحالي پيش دوستانم رفتم و تا وقت افطار به بازي كردن ادامه دادم و كلي به ماجراي گلابي خنديديم.